روز خاصی بود،
روزی که عصرش او را دیدم. اویی که حرف زدن با او و نگاهش، اصلا پیچیده و آزار دهنده نیست.
شبش توی یک مهمانی بودم و کلی ادم های جدید دیدم، و تمام مدت احساس زن های جوان در من برانگیخته میشد.
و آخر شبش، وای خدای من، وقتی ساعت 11 برگشتم توی آزمایشگاه، آخر شب یک روز تعطیل که از فردایش روزهای کاری شروع میشود، همه ی دانشجوهای جیمز با تمرکز بالای 120 درصد در حال پیاده سازی و مطالعه بودند!
آخر شبی که یک ساعتش به بحث علمی با یک پسر چینی گذشت که اگر سرش را ببری، یک لحظه هم سرش را بلند نمیکند که تو را نگاه کند و اگر هم اشتباها بلند کند، آن چنان سرش را پایین می اندازد که نگو!!!
آخر شبی که توی حیاط دانشگاه، بیش از 100 نفر از بچه ها، یک جور حرکت رقص و ورزش را با یک آهنگ تند و هیجان آور دارند انجام میدهند،
آخر شبی که وقتی از در واحدمان پایم را میگذرام تو، کاترین عزیزم از اتاق میپرد بیرون تا با هم حرف بزنیم...
به پاهایم، به ذهنم، به تفکرم، به زندگیم، برکتی بی نهایت وسیع بده...