بسم الله الرحمن الرحیم
سلام,
در ابتدا پناه میبرم به خدای بزرگ از بی ثباتی دنیا و بی قانونی بلاگفا و امیدوارم بتوانم نوشته های پیشینم را داشته باشم.
شاید چندی بعد یک خلاصه از انچه در یک ماه گذشته بر من گذشت و ننوشتم برایتان بگویم،
برای شروع فقط میخواهم بگویم که دیروز تولدم بود و 27 ساله شدم، تمام دیروزم را با خدیجه جانم بودم،
یک پارک بزرگ کنار دریا هست پر از حیوانات دریایی و شهربازی و بازی دلفین ها و رقص نور و اتش و ولی چیزهای باحال دیگر...
به یمن رایگان بودن این پارک برای افرادی که روز تولدشان است، دیروز از صبح تا شب را با شهربازی و قایق سواری و عکس انداختن با کانگورو و کوالا و پاندا و ... گذراندیم، تنها کسانی که دیروز حضورا تولدم را تبریک گفتند کارمندان پارک و خدیجه جانم بودند.
یک جایی کارت شناسایی توی دستم بود که هرجا خواستند نشان بدهم که برایم رایگان باشد، بعد یکی از افراد توی پارک کارت را توی دستم دید و از ان طرف با صدای بلند تولدم را تبریک گفت چند بار و چه قدر خوشحال شدم...
هدیه تولد امسالم این بود که روزم را با خدیجه جانم به سر کردم، هدیه تولدم این بود که ابجی جانم دارد نتیجه تلاش هایش را می بیند و من پر میشوم از شادی، هدیه تولدم این بود که ازاده جانم خبر داده که پاس شده است, هدیه تولدم این بود که رز جانم کارش گرفته است, هدیه تولدم این بود که با خودم فکر کردم من و سارا و فریبا و الهه و نسرین و محی فعلا در اوضاع قابل قبولی به سر میبریم و اوضاع متعادل است.
فعلا اینها باشد تا دوباره برگردم...
- ۹۴/۰۳/۱۱