روزهای زندگی...
1. خدیجه جانم چند روز دیگر برای یک مدت به یک کشور خارجی میرود، فردا میروم برای خداحافظی، همدیگر را بیش از 1 ماه نمیبینیم.
2. رفته ام یک کلاس ورزشی ثبت نام کرده ام که مثلا گونه ای رقص است اما بیشتر حالت آموزش جفتک پرانی دارد. 1 پسر و چندین دختر که از شانس زیبای ما 3 تا از دخترها ایرانی هستند! اینقدر که من با استعدادم و تمرکزم بالاست, حرکات را که شروع میکنیم هنوز به پنجمی نرسیده من 4 دست و پایم به هم گره میخورد و یادم میرود که باید چه کار کنم؟! لازم به توضیح اضافه هم نیست که بنده با گرم کن ورزشی و روسری و شلوار توی کلاسی هستم که حتی ایرانی هایش هم تاپ و شلوارک دارند :-|
3. دیروز داشتم با یکی از دخترهای ایرانی که با شوهرش امده اینجا، صحبت میکردم و صحبت رسید به تنهایی و غربت و ازین حرف ها. من هم گفتم که توی ایران چند تا دوست خوب دارم که دلشان برایم تنگ شده و دلم برایشان یک ذره شده است. او هم گفت: "البته حق دارند، تو خیلی خوش اخلاق و مهربان هستی!"
باز دوباره طبق معمول که یکی در این زمینه ها ما را تحویل میگیرد، چشم هایم خیس میشود، من، خوش اخلاق، مهربان، تنها، بی دوست... تو چه برنامه ای توی سرت داری که من نمیفهمم؟ چرا مرا بر میگردانی به روزها و حس هایی که چشیده بودم و پرونده شان را در ذهنم بسته بودم؟
- ۹۴/۰۳/۱۶