آرزو....
پنجشنبه, ۲۴ مرداد ۱۴۰۴، ۰۵:۳۱ ق.ظ
دوست داشتم عصرها دو تایی به درختها میرسیدیم...من به گلهای پیچ نخ میبستم تا قد بکشند و تو چمن ها را کوتاه میکردی...
دوست داشتم عصرها به تو پیام بدهم که دارم برمیگردم خانه تا سر راه برویم خرید میوه و سبزی و مایحتاج...
دوست داشتم شبها وقتی اشپزی میکنم و توی اشپزخانه میچرخم موجود کوچکی توی دست و پایم بپیچد و هی تقاضای چیزی بکند...دوست داشتم سیب زمینی های سرخ کرده را فوت کنم و به دستهای کوچکش بدهم...
اما هیچ کدام ازینها نیست...تنهایی درختها را اب میدهم و هرس میکنم...گاهی همکار افریقاییم برای کمک و کوتاه کردن چمن ها می اید و همانقدر که کمکم میکند دلم را در هم میفشرد ازین تنهایی....
اما هیچ کدام ازینها نیست و من شبها توی اشپرخانه میچرخم و هیچ کس منتظر دستپخت من نیست....
- ۰۴/۰۵/۲۴
چقدر آرزوهامون شبیه همه.