از اندوه و دیگر رنج ها....
چهارشنبه, ۸ اسفند ۱۴۰۳، ۰۸:۵۶ ب.ظ
وقتی که تازه از ایران رفته بودم...
وقتی هیچ دوستی نداشتم و رییسم دیوانه ای بود که نظیری نداشت...
یادمه یه روز سر نماز خیلی گریه کردم...و یادمه ۴۰ شب کنار برکه ی کنار خونه دعا خوندم...و یادمه یه بار زیر لب گفتم که افسردگی یعنی همه درهای بسته و همه راه حل هایی که پیدا نمیشن علی رغم تلاش ما...
دیشب که قبل از خواب چیزی جز اشک در برابر این استیصال نداشتم....امروز که چیزی جز اشک برای صبحانه نخواستم...باز یادم اومد...که استیصال چه قدر تاریک میکنه همه رنگها رو....
باز استیصال مهمون من شده...اخرین بار که اینقدر مستاصل بودم شاید ۴ سال پیش توی هنگ کنگ بود...نمیدونم....
- ۰۳/۱۲/۰۸
اتفاق های خوبی که در راهید لطفا زودتر بیایید ❤️🙏🏻🌹