این روزها....
بعد از دو ماه سخت...بعد از یه سال جان فرسا از انتظار و دویدن....رسیدم به شهر جدید...
وقتی همه زندگی رو کردم چند تا کارتن و چیدم تو ماشین خودم و زدم به جاده...
وقتی کلید انداختم تو در خونه ای که از خالی بودن صدام صد دور توش میپیچید...
یه پتوی کوچیک پهن کردم کف خونه و تن خسته ام رو سپردم به سفتی زمین سرد....
بعد دویدم و دویدم...دنبال کارهایی که تموم نمیشدن...
حالا یه خونه دارم که کامل شده....
یه شهر که کوچیکه اما زمان لازم داره برای کشف شدن...
شغلی که برای مسلط شدن بهش باید خیلی بخونم و بفهمم...شغلی که قرار هست کارت بیزینس و لباس مخصوص و چیزهای دیگری داشته باشد...
دو روز از هفته دوم رو توی یه کارگاه هوش مصنوعی بودم... حرف زدم تو یه جلسه در حالی که از استرس و هیجان تمام سلولهای صورتم پر شده بودن از خون...حرف زدم و طرفدارانی پیدا کردم که دنبال کارت بیزینسم میگشتن...
فهمیدم که ریسرچ هشتاد درصد در دست چینی هایی هستن که بیشتر شبیه موجودات دریایی هستن تا ادمها...با عینک ذره بینی..بوی شوینده...پوست های بعضا بد...حلقه ازدواج در دست...
و شاید این اخر هفته زمانی باشه برای اسودن....
- ۰۳/۰۵/۳۱
به سلامتی انشالله ^-^ امیدوارم بقیهی مسیر هم برات آسون باشه و بدرخشی.
بوی شوینده و پوست بد برای چی؟ چون معمولاً چینیهایی که من دیدم اینطوری نبودن.