زندگی...
امسال خیلی سال در هم و پر استرسی بود....
سال انتظار...سال صفهای بسته...
سال اپلای های بی پایان...
و بعد در حالی که من نا امید بودم دو تا ستاره درخشید...
یکی کاری جدید در ایالتی جدید با حقوقی رضایتمندانه....
یکی کاری در یکی از دانشکده های همین شهر...کاری که امروز رییس دانشکده ای به من زنگ زد و وقتی بهشون گفتم شاید اصلا ازین شهر برم و اسم جای جدید رو ازم پرسیدن با صدای بلند گفتن mother f...ers...
گفت حس میکنم همه شانسامون رو به خاطر سرعت کم داریم میبازیم...گفت ما حاضریم افرمون رو بهتر کنیم...گفت ما حاضریم قرارداد رو طولانی کنیم....و اخرش گفت اگر رفتی خودت برامون یکی رو پیدا کن....
و چنین...ادمی در هراس خواسته نشدن و سردرگمی انتخاب های پس از خواسته شدن میگذرونه عمرش رو....
چه قدر خسته ام...چه قدر کارا عقبه....چه قدر....
- ۰۳/۰۲/۲۷
یوهووووو.... خیلی هم عالییییی.... :)