غار تنهایی من....

فَاخْلَعْ نَعْلَیْکَ إِنَّکَ بِالْوَادِ الْمُقَدَّسِ طُوًى...

غار تنهایی من....

فَاخْلَعْ نَعْلَیْکَ إِنَّکَ بِالْوَادِ الْمُقَدَّسِ طُوًى...

من

سه شنبه, ۹ تیر ۱۳۹۴، ۱۱:۲۱ ق.ظ

صبح ها که از خواب بیدار میشوم میبینم ابجی جانم علی کوچولو را توی بغل مامان گذاشته و رفته سر کار. علی که بیدار میشود انگار تمام صلح و ارامش دنیا را با ان دو دندان کوچولوی موشی به ما هدیه میکند.

بعد من هم کنارشان دراز میکشم. 

مامان میگوید: "الی, چرا مثل قدیم ها که می امدی خانه, خوابت سنگین نیست که به زور ساعت 12 ظهر بیدارت کنم؟ چرا صبح زود بیدار میشوی؟" 

یادم می اید ان روزها را...

به مادر میگویم که میترسم. از حجم عظیم تنهاییم وقتی که از تو فرسنگ ها دور میشوم. من گاهی حتی از سایه ام هم میترسم. 

یادم می اید که من تمام عمر دلتنگ و بیقرار بودم. همان روزهایی که توی پارک قدم میزدم تا به خوابگاه برسم, یا روزهایی که برمیگشتم خانه و حوصله ام توی مهمانیها با سوال های 8 سال تکراریشان سر میرفت, یا حالا که از یک سفر دور برگشته ام و روزشمارم میگوید باید فرودگاه امام را دوست داشته باشم برای چندی...

  • بانو ...

نظرات  (۱)

یه دردهایی هست جنسش یکیست و فقط مصداق هایش فرق دارد...بین نوشته های شما دغدغه ای هست که من دارم...فقط میدانم ریشه اش یکیست با شما و خیلی های دیگه تو این دنیا...

این ها رو گفتم که بگویم برای چی می خوانمتان...از این که پابرهنه بدوم وسط تنهایی و آرامش کسی متنفرم...اگر نظراتم حوصله یتان را سر می برد نخوانده حذفشان کنید...و ایضا بگویید تا بیشتر روزمرگی هایتان را خدشه دار نکنم...

ممنون.پایدار باشید

پاسخ:
خوبه که دوست داشتید نوشته های من رو :)
مزاحم نیستید.

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">