۲۵
ارديبهشت
ساعت ۷ عصر خسته برگشتم خونه...
رسیدم به طبقه دو...دیدم بچه همسایه ی چینی که تازه دو تا دندون نیشی دراورده داره تو بالکن مشترک بازی میکنه...
نشد بغلش نکنم...با نگاهی به پدربزرگش بغلش کردم...
این بچه همیشه چشمش دنبال سوییچ منه...سوییچ رو از دستم گرفت....
با انگشتام رو تنش ادای راه رفتن دراوردم که بخندونمش...
خندید...خندید و لپای بزرگش بزرگتر شد و دندونای ریز نیم سیاهش معلوم شد....
دلم رفت برای بار هزارم....
ازون روزی که علی دنیا اومد دل من هوایی شد...
هدایی یه موجود کوچیکی که اغوش من بشه لونه ی گرم و امنش....
بعد فکر کردم که اگه با کسی ازدواج کنم که دو تا بچه نخواد؟ اگه راضی نشه اسم پسرم رو بذارم جلال؟