از وقتی محمد و همسرش امده اند، از وقتی با نفیسه و همسرش اشنا شده ام، از وقتی که دور و ورم چند تا آدم ناب و مهربان پیدا شده اند که به قلبم راه پیدا کرده اند، روزهای خوبی داشته ام...
امروز 5 نفری رفته بودیم یک جزیره زیبا، زیبا بودن جزیره و دوست داشتنی بودن بچه ها یک بحث بود و اتفاقات جالب سفر یک بحث دیگر.
ظهر وقتی 3 تا خانوم نشسته بودیم منتظر تا مردها دستشهایشان را بشویند و بیایند برای نهار،
یک مرد چشم بادامی مرا نگاه کرد و گفت شما اهل کجایید؟ گفتم ایران. گفت فکر میکردم هندی باشید. گفتم: "همه همین فکر را میکنند."
بعد دوست جانمان وارد صحنه شد و گفت: "ما با هندیا خیلی فرق داریم! اونا black هستند اما ما white هستیم!!" طرف هم نه گذاشت و نه برداشت و گفت: "نه!!! از شما 5 تا اون اقا و این خانوم (بنده!!!) white نیستند!!!!!" و این شد دست اویز ما تا عصر که هی به ریش هم بخندیم!!
بعد دوربینش را اورد و گفت "میشه من از شما 3 تا یه عکس بگیرم؟ شما زیبایید!" گفتیم بله،
بعد دوست شدیم و کلی حرف زدیم، فکر میکرد که توی ایران زن ها حق رای دادن و رانندگی ندارند. فهمیدیم یک دانشگاه خفن توی انگلیس درس خوانده. فهمیدیم که برای خوش گذرانی به ان جزیره نیامده. بلکه امده تا برود خانه افراد مسن و نا توان و موهایشان را اصلاح کند و این کار را بدون دریافت پول و صرفا برای خیر انجام میدهد. بعد پرسید که چرا شما مردها دور سرتان را نبسته اید و فقط این زن ها بسته اند؟!!!!! ما برایش گفتیم که این قانون تنها برای زن هاست. من وارد صحنه شدم و گفتم: "دین ما از ما میخواهد که زیباییمان را تنها به همسران و خانواده مان نشان بدهیم!"
گفت "خوب پس چرا صورتتان را هم نمیپوشانند؟ صورتتان هم زیبایی دارد"
من مجددا وارد صحنه شدم و گفتم: "برای این که دین ما نمیخواهد باعث ازار ما باشد و همیشه چیزهای قابل اجرا از ما میخواهد نه چیزهای ناممکن!"
توی راه برگشت از جزیره، یک هو یک پسر بور و چشم آبی امد جلوی ما و گفت: "are you speaking in Farsi?" ما هم با کلی هیجان گفتیم بله!!!!!! بعد اون هم زبانش رو به فارسی تغییر داد و گفت: "من فارسی بلد هست، من فارسی دوست داشت." در این لحظه بود که ما 5 تا از هیجان داشتیم میمردیم! گفت که آمریکایی هست و داره یه رشته ی خفن تو دانشگاه میشیگان میخونه. اونم از استرس داشت دستاش میلرزید. گفت: "من ارزو دارم که یک روز ایران ببینم!!!" ما هم همه ریختیم وسط و گفتیم: "هر کار که داری به ما بگو، اصلا بگو کی میری ما کمکت کنیم!" گفت که دارد با پدر و مادرش اخر تابستان میرود ایران و یک دوست ایرانی دارد که راهنمایش است!! بعد هم با هم عکس گرفتیم و دوست هایش نیز از ما عکس گرفتند و آخرش لحظه ای که ما داشتیم میگفتیم بای بای، برگشت و به ما گفت: "خودا حافظ"! و در این لحظه ما داشتیم ذوق مرگ میشدیم!! البته نقطه اوج ذوق زدگی انجایی بود که گوشی موبایلش را آورد بالا و به ما نشان داد که پس زمینه موبایلش برج میلاد است!!!!!!
و نتیجه گیری این که، من فکر میکنم انسان ها فطرتا بسیار به هم نزدیک هستند و همدیگر را میفهمند، کاش دولت ها واسطه ی بین ما نبودند، کاش رابطه هایمان بی واسطه تر بود، کاش به هم نزدیک تر بودیم و این همه سد و ترس و باور اشتباه در مورد همدیگر نداشتیم...