وقتی بعد از دو شب توی راه بودن, سرت رو تو تاریکی گذاشی روی بالش و با خودت مرور میکنی تمام خاطرات این مدت رو. تمام دوست داشتنا رو. تمام تذکراتی که هر ان کس که بود در مورد تنهاییت و کاهلی در ازدواج دادن.
دیشب وقتی دو تا چمدان را توی فرودگاه تحویل گرفتم، وقتی رسیدم و از تاکسی پیاده شدم، وقتی بوی هوای نمناک این محله ی دوست نداشتنی تمام مشامم را پر کرد، وقتی دو تا چمدان را توی کوچه میکشیدم، وقتی از پایین نگاه کردم و دیدم چراغ های خانه خاموش است، وقتی نمیدانستم چه طور باید دو تا چمدان را از ان همه پله بالا ببرم، اما بی لحظه ای درنگ چمدان ها را بالا اوردم و وسایل را چیدم و همه چیز را مرتب کردم و حمام رفتم و لباس ها را شستم، فقط و فقط به خودم افتخار کردم،
حالا از این که تنهای تنهای میروم فرودگاه، تنهای تنها از ان سر دنیا دل میکنم و تن میدهم به این غربت عظیم، به خودم با تمام دل افتخار میکنم،
فقط میترسم که به قول ان دوست محترم، این قدر تنهایی بار زندگی را به دوش بکشم که سنگ شوم، که دلم بپوسد...