۳۱
مرداد
فردا شب یک مهمانی هست که همه دعوت شده اند، نمیدانم بروم یا نروم،
نمیدانم چون آدم هایی هستند آنجا که نگاهشان حرمت آدم های دیگر را می شکند...
مهمانی بهانه ای شد تا بعضی چیزها که یادم رفته بودند بالکل، دوباره یادم بیایند! یادم آمد و قلبم سوخت...
زن عمویی دارم که سال های اول ازدواجش با عمویم بسیار سخت گذشت، حالا سال ها گذشته و زن عمویم زن خوشبختی است، صاحب فرزند و مال و محبت همسر! پارسال شنیدم که زن عمویم پای اجاق گار گریه میکرده و خاطرات سختش را برای مادرم تعریف میکرده!
گفتم: "چرا حالا که خوشبخت است هنوز آن خاطرات را به فراموشی نسپرده؟"
خواهرم گفته بود: "وقتی به آرامش برسی، خاطرات تلخ گذشته ات بیشتر آزارت میدهند و بیشتر دلت برای دیروزت میسوزد!"
تو را برای دیروز سخت و امروز مظلومانه ام...