این چند روز عجیب بودن زندگی کمی مرا خوشحال و بسی ترسیده میکند....
با خودم فکر کردم درسته که زندگی هیچ قولی برای ثبات نداده اما این روزها خیلی چیزهایی که بسی دور میدیدم ناگهان نزدیک شدند...خصوصا برای منی که در مورد چیزی رویاپردازی نمیکنم مگر اینکه بدانم وقت داشتنش رسیده....
من کارشناسی را در کامپیوتر شریف بودم که هر کسی برای خودش ادعای فروانروایی داشت...یکی به رتبه کنکورش مینازید یکی به مدال المپیاد فیزیک یکی شاه جهانی کامپیوتر بود...و من حتی پیش از ان کامپیوتر خانگی شخصی نداشتم چون تنها کامپیوتر خانه تحت تملک خواهر بزرگتر بود....
بعدتر در شرق دور گرفتار مردمی متفاوت شده بودم و هم وطنانی که هنوز هم بعد این همه سال در نمک نشناسی شان نظیر ندیده ام...خدا را شکر که زیبایی شرق دور مرهمی بود بر همه زخم ها و بعدتر تغییر گروه مرهمی شد بر درد همه نداشته ها و ندیده ها....
دو سال پیش من گرفتار استادی همیشه ناراضی بودم که از خودش و همسرش و گروهش و زمین و زمان ناراضی بود تا خودش را سرگرم کند و یادش نیاید خودش ناکافی ترین ادم هست...
حالا امسال...من کارم را دوست دارم...اقامتم را دارم...خانه ای دارم شبیه رویا... منی که دقیقا چهار سال پیش به هم گروهی چینی گفتم یعنی میشد من یه اتاق تمیز و سفید داشته باشم درین شهر نمناک...منی که مسافر همیشگی اتوبوسها و قطارها بودم...
من خبر ندارم که زندگی چه شادی و غمی را به ارمغان میاورد در سالهای نزدیک و دور...حتی همین فردا...
اما عجیب است که این روزها متوجه میشم که هر رنج عمیقی به ترومایی تبدیل شده که گاهی گویا قصد رفتن ندارد...
چرا تمام دیشب خواب حمله به وطنم و سرزمینم را دیدم...چرا گاهی خواب میبینم غریبه ای در خانه ام هست...چرا خواب میبینم دنبال کارم و کار پیدا نکرده ام؟ چرا خواب امتحان و دویدن دست از سر ما بر نمیدارد...
بار همه ترسها و رنجها جایی در گوشه ذهن و قلب ما پنهان شده تا هر از گاهی خودنمایی کند....
چرا بعضی ارزوهای دور و حتی محال براورده میشوند اما بعضی ارزوهای ساده و پیش پا افتاده گویی هرگز قصد براورده شدن ندارند؟
این روزها حس میکنم زندگی بی رحم است وقتی که با تمام قوایش میخواهد ثابت کند که چیزی که من بخواهم میشود نه چیزی که تو بخواهی...محالی که من بخواهم پیش پا افتاده میشود و دم دستی ترین چیزی که تو بخواهی دور دور میشود به اندازه یه کهکشان...
چرا خواب میبینم کسی با چشمهایش رنجم میدهد؟ چرا بی تفاوتم و غرق فراموشی و بعد ناگهان خلع سلاح میشوم؟
این سنگ فیروزه ی زیبا اما ناخالص چیست در دستان من؟
من محکوم به کدام نفرین و برگزیده کدامین برکتم که اینجا ایستاده ام؟