۱۹
خرداد
نزدیک به چهار ماه گذشت. یک درس و تعدادی کارگاه و سمینار ثمره ی این 4 ماه بود. یک درس خیلی قشنگ اما سخت با نمره ای خوب پاس شد. ترس از خارج و تنها بیرون رفتن و سر کلاس خارجی نشستن و دوست خارجی پیدا کردن و خیلی چیزها ریخت و تمام شد.
نمیدانم چه شد که از چند وقت پیش، یک بیقراری و نگرانی رسوخ کرد در من. حاصلش هم این شد که حالا از همه چیز گریزانم، حتی بعضی روزها فکر میکنم بیایم ایران و دیگر برنگردم. بیایم ایران و بچسبم به همه ی کسانی که دوستشان دارم، بیایم ایران و توی آغوش مادرم تا ابد مخفی بشوم و دست کسی به من نرسد...
خدایا، خدا جانم، اگر صدای مرا میشنوی، میشود کارم را بگشایی؟
میشود الهه جانم را بفرستی اینجا که دنیایم رنگی بشود؟