چند وقت پیش، خدیجه یک خواستگاری داشت که یک پسر مسلمان عرب بود. برای بار ششم داشت خواستگاری میکرد...
خدیجه میخواست جواب رد بدهد اما دلش برای آن پسر میسوخت و به همین خاطر خیلی معذب و نگران بود...
یک روز آمد، راضی و خوشحال،
پرسیدم چه کردی آخر؟
گفت که چند روز درگیر بودم، چون یک آقایی از یک کشور دیگر برای اجرای یک کنسرت موسیقی آمده بود و من راهنما و همراه آن آقا بودم، گفت روز اول فکر میکردم من چه طور با این مرد خارجی ارتباط برقرار کنم، اما بعد این قدر حرف مشترک داشتیم و اینقدر راحت فکر و حسمان را به هم منتقل میکردیم که تازه فهمیدم معنای درک کردن و فهمیدن متقابل چیزی نیست که من در برابر آن آقای خواستگار دارم. تازه فهمیدم اگر قرار باشد هم را بفهمیم این همه فاصله فرهنگی و مرزی مانع نمیشود...
گفت به همین خاطر با اطمینان کامل جواب رد دادم و تمام...
تو باید حرف هایِ مرا، تو باید این حسِ مدامِ نفس گیرِ دل تنگیِ درون مرا، تو باید معنایِ پشتِ تمامِ نگاه هایِ مرا...
چه فاصله ی درازی داریم برای به هم رسیدن وقتی که تو اینقدر نایابی...