۲۰
دی
تعطیلاتی که قرار بود خونه باشم تموم شد...
تعطیلاتی که با ذوق زنگ زده بودم به خانواده که دو ماه دیگه پیشتونم تموم شد...
اما هنوز خبری از مجوز سفر من نیست....
و حالا سرمای شهر تو اوج خودشه و من یاد اسفندای ایران میفتم...
که یه روز وسط سرما میدیدی نور افتاب یه ذره جون گرفته....
که میدیدی تو اون سوز و سرما انگار شاخه های درختا دارن جون میگیرن...
که میفهمیدی بهار داره میاد...
از حس نسیم های خنک و خوشبوی تهران میفهمیدی...
از نور افتاب وقتی داشتی از پارک بین خوابگاه و دانشگاه رد میشدی....
توی دلم یه غمی هست که میگه کاش بابت هر چیزی که این زندگی عطا میکنه این همه انتظار و رنج نمیداد...حداقل این بار...
این انصافانه نیست....این عادلانه نیست...