چند وقته دارم فکر میکنم...
که ادمیزاد داره زندگی میکنه و به تناسب تجربه و حالش رفتاراش کمی بالا پایین میشه...بهتر یا بدتر...اما در مجموع داره با تجربه میشه..هر چند بستگی به خودش داره که در برابر تجربه چه ری اکشنی نشون بده و با چه دیدی به تجربه اش نگاه کنه....
داشتم فکر میکردم در این سالهای دور و دراز سفر من ادمهای زیادی دیدم...اما از بین همه چند نفر رو تحسین کردم یا زیاد دوست داشتم و چند نفر برام عجیب بودن یا شاید حتی بگم نمیبخشمشون و شناختشون یه زخم جا گذاشته....و ازونجایی که نوشتن به شدت حافظه ام رو پاک میکنه بهتره بنویسم تا سبک شم...
یکی از ادمایی که زخم بود یکی از همسایه های اسیای شرقی بود...نگار...یه ادم دو قطبی که حد وسط نداشت...اینقدر بهت نزدیک میشد که مطمین بشه میتونه شوکه ات کنه با شکستنت قبل از رفتن....
یکی دیگه اولین ایرانی من در غربت بود...وقتی که فکر میکردم همه خارجیها نامسلمون و نامشابه هستن و من باید دوست ایرانی ظاهرا مذهبی پیدا کنم...هنوز دارم فکر میکنم این ادم چه قدر تو زندگیش تحقیر شده بود که اینقدر بخیل و خودشیفته بود...چه ترکیب لجنی بود اون ظاهر فوق مذهبی و اون درون سیاه...
یکی دیگه زخم بود فقط چون یه دختر خیلی حقیر و کم هوش بود که زیاده خواه بود و برای همین چرک بودن کاراش راحت دیده میشد...اسمش عطیه بود...دروغ و خالی بندی ازش میبارید...اسمش عطیه بود...
میشیگان...ایالتی زیبا و سبز و مخملی...اما حقیرترین و دیوانه ترین و بی قانون ترین ایرانی های زندگیم رو اونجا دیدم...از استاد گرفته تا دانشجو...بدجنس..مغرور...کوچیکترین قلبها و مغزهای دنیا..از پسر بچه ای که تو ذهنش برنامه میریزه که بشه دوست پسرت و شب خونه ات بمونه تا دختری که تمام فکرش رصد کردن دیگران و سیگار و دور و سکسه اما میخواد همه بهش بگن مریم مقدس تا هم روحیه اریاییش حفظ شه و هم از ازادی امریکاییش لذت ببره... واقعا چرا باید ادم های میشیگان رو میدیدم...دیدن ادمهای اینقدر سطحی و بد و ضعیف که جای اشتباه قرار گرفتن یه رنگ خاکستری پاشید رو تصورم از بزرگی ادمها....
بازم مینویسم ادامه این پست...