غار تنهایی من....

فَاخْلَعْ نَعْلَیْکَ إِنَّکَ بِالْوَادِ الْمُقَدَّسِ طُوًى...

غار تنهایی من....

فَاخْلَعْ نَعْلَیْکَ إِنَّکَ بِالْوَادِ الْمُقَدَّسِ طُوًى...

۱۲
بهمن

من یه دختر ساده و بی تجربه و به معنای واقعی شهرستانی بودم...

اونقدر ساده که پسر میدیدم فرار میکردم چون همه حرفای تلویزیون و معلم پرورشی مدرسه رو باور کرده بودم که زنا جدا مردا جدا...

اونقدر ساده که تازه سال سوم کارشناسی فهمیدم س.ک.س که میگن چیه....

وقتی از ایران بیرون رفتم هم همین بودم...به کسی هم اعتماد نممیکردم....

بعد کم کم یاد گرفتم اجازه بدم ادما وارد دنیام بشن...چون دور شده بودم از دنیای امن خودم و ادمهای خودم...

افتخار دادم به چند هم وطن به معنای واقعی..خصوصا چند هموطن جنس مخالف که اولین دوستها و معتمدین مذکر من باشن....

خوب بود همه چیز....چون من ساده خبر نداشتم تو دنیای مردا چی میگذره...نمیدونستم برای مردا چیزی به نام صرفا دوست معنی نداره...نمیدونستم مردها به واسطه غریزه و جنسشون خیلی از حرف هایی که در جمع میگن برای احساس غرور کردن در برابر همدیگه هست و واقعیت دلشون نیست...

فک میکردم همه چیز تو لحظه به ذهن میاد و گفته میشه و تموم میشه اما نمیدونستم مردها کلی رقابت پنهان دارن برای خودنمایی و حتی رقابت با همدیگه هر چند که در ظاهر داداش باشن...

این شد که دوستی ما تبدیل شد به یه سری عشق پنهان و بعد از عشق پنهان تبدیل شد به زیرابزنی و مقایسه و دروغ....

اخرش این طور شد که هست...

بعد رنج پنهان و پس زمینه ای که چی شد که این شد...امروز جوابهایی که به ذهنم میرسه اینه....

سیستمها ظاهرا خوبن تا اینکه تست بشن...این سیستم اینطوری تست شد که یه فرد بد وارد جمع شد...فردی با ظاهری معصوم و حرفهایی معصومانه تر...اما ادمی که تنها و تنها به منافع خودش و حدف خودش فکر میکرد...ادمی که جمع رو نابود کرد و اخرش چیزی که میخواست رو برداشت و رفت....

دوم اینکه تربیت خیلی مهمه...ریشه خیلی مهمه...گذشته خیلی مهمه...شما اگر رو یه ماشینی درست کار نکنی و فقط بادش کنی میشه پراید....یا میشه ماشین چینی که میگن تو سر بالایی کولرش خاموش میشه چون قدرت نداره هم گاز بده هم کولرش روشن باشه.... تا قبل سر بالایی فرقی بین اون ماشین و یه ماشین دیگه نمیبینی....

کاش ایکس هرگز وارد جمع ما نمیشد...شاید امروز حداقل چند تا دوست خوب برامون مونده بود....

  • بانو ...
۰۶
بهمن

من و یه دختر امریکایی از طرف شرکت اومدیم تو یه کارگاه یه روزه....

نماینده های شرکتا نوشستن که دانشجوها ازشون سوال کنن...

دو تا از نماینده ها دارن ماجرای استخدامشون رو میگن...اینکه چه قدر نتورک مهمه...

یکی میگه دوست بابام بهش گفت به پسرت بگو فلان جا ثبت نام کنه و من اونجا پذیرفته شدم و خوب کار کردم و ارتقا گرفتم و الان اینجام...

اون یکی میگه من با خانواده رفتم یه مراسمی و با اینکه تو رشته های سلامت و پرستاری خونده بودم بهم افر دادن گفتن بیا مسیول سخت افزارامون شو....

ریلی؟؟؟

اینو هم بگین شما پاسپورت دارین...

وگرنه ما از سد همه ازمونا که رد میشم و میفهمن مال کجاییم تازه ردمون میکنن...

 

  • بانو ...
۰۴
بهمن

حسم این روزها شبیه شروع سال ۲۰۲۱ هست....خصوصا امروز که هورمونها همه وجودم رو در نوردیدن....

من تو اوج کرونا رفتم خونه غافل ازینکه وقتی برگردم باید ۲۱ روز برم تو قرنطینه...تنها...تو یه هتل کوچیک..پنجره ها میخکوب...تنهاو بی صدا برای ۲۱ روز...یادمه روزای اخر فقط گریه میکردم...تنم درد میکرد...دیگه هیچ جای بدنم درست کار نمیکرد از بس ۲۱ روز تو یه جایی شبیه سلول راه رفته بودم....

حالا الان اسیرم....خیلی اسیر...۲ سال و نیم گذشته...دو سال و نیم...۳ تا خونه...۳ تا شهر...۲ تا شغل سخت...اولیش با یه هموطن روانی در مقام رییس... چرا این کارت نمیاد؟ چرا در این قفس باز نمیشه؟ چرا من اینقدر روزها رو میشمرم؟ چرا؟

مثل هر انسان مستاصلی تنها دستم به تو میرسه...که بگم خداوکیلی چی میشد حداقل این یکی رو راحت تر میکردی...میشدم مثل همه ادمایی که کاراشون رو تو ۵ ماه جمع کردن؟ چرا منو همیشه میذاری ته صف؟ تو همه چیز من ته صفم...

همیشه رو پیشونی من مهر انتظار میخوره...

یه کار نبود تو زندگی من که به موقع انجام بشه...

همیشه دیر...همیشه دیر...

همیشه وقتی که دیگه کاسه صبرم صد بار سرریز شده...

پس کی میشه به حلاوت رسید به جایی...

  • بانو ...