غار تنهایی من....

فَاخْلَعْ نَعْلَیْکَ إِنَّکَ بِالْوَادِ الْمُقَدَّسِ طُوًى...

غار تنهایی من....

فَاخْلَعْ نَعْلَیْکَ إِنَّکَ بِالْوَادِ الْمُقَدَّسِ طُوًى...

۲۱
اسفند

بوی بهار میاد...

حتی این شهر سرد هم بعد از پنج ماه زمستونش رو رها کرد و روزاش طولانی شد...

یه هو از ساعت پنج عصر غروب شدن رسیدیم به روشنی هشت شب...

من اما هنوز منتظرم...

دقیقا ۲ سال و ۲۰ روزه که منتظرم....

قرار بود با همه تاخیر و دوری خبر رو بیست روز پیش بشنوم...

اما خبر اون خبری نبود که منتظرش بودم...

خبر این بود که چند ماه دیگه رسیدن خبر به تعویق افتاده....

و حال من....

میدونی اون لحظه ای که جیگر رو تفت میدی توی ماهیتابه...بعد قطره قطره خونش در میاد....بعد غرق خون میشه...بعد قطره قطره خونش خشک میشه....بعد رنگش تیره میشه...بعد جمع میشه....

اما بازم هنوز تو داری تفتش میدی....

حالم منو یاد اون جیگر تو ماهیتابه میندازه....

همونطور در رنج بی پایان....

و خدا میدونه چه سخته وقتی بهار به خودت وعده تابستون رو بدی....

تابستون پشت چراغ قرمز اشکاتو پاک کنی و وعده پاییز رو به خودت بدی...

وسط برگای زرد به زمستون و برف فکر کنی و به خودت امید بدی...

پشت پنجره یخ زده و توی یه زمستون بی پایان به خودت امید بدی....

امید بدی که بهار دیگه کار تمومه...

اما بهار بیاد و بهت بگن صبر کن...شاید تابستون...شاید پاییز...

خدایا....

این عادلانه نیست...

این انسانی نیست...

اونا نمیفهمن...

تو که میفهمی....

تو که میدونی...

تو که میشنوی....

تو یه کاری کن....

تو یه کاری کن و من رو ازین قلب درد بی امون رها کن قبل ازینکه دیر بشه....

 

  • بانو ...